از فلسفه ی دریدا میگفت، از فضیلت زبان، ارزش کلمه،
گریزی هم به سهراب زد که میگفت: واژه باید خود باران باشد.
منم اینور اون آهنگ تام یورک و بیورک(بیجورک) اومد یادم که میگفت:
You've never been to Niagara falls-
I have seen water, it's water, that's all+
به خنده گفتا
نرنجم از خلق و خویِ تو، یاد روی تو
ولی ز من دل چو برکنی
حدیث خود بر که افکنی؟
_آره، حدیث من فراوانه و کنون چه کنم با خطای دلم؟
مکانیزم های دفاعی
حفاظت از ایگو
توهم یا واقعیت؟ تشخیص.
اینجاست که به ساخت یک ایگوی سالم با فرمون گرفتن از یه روانکاوی، دادرسی، فریادرسی، نیازه.
برف بود، کوه بود، سفیدی نتیجه ش بود و چشمهای من به طرز عجیبی خیره بود، و مغزم، داشت تصویر ذخیره میکرد و یه گوشه داشت آروم لذت میبرد، آروم، مغزم آروم بود.
کوه برید، بریم، وقتیکه برف هست، قشنگ تر از روزای معمول تابستونشه اما، به نظرم دیتاهای کمتری به مغز آدم میده ولی عمیق تر(درک رنگ سفید کمرنگ و پررنگ) و نور معنی بیشتری پیدا می کنه.
بیا بخندیم
غم دار، با نون اضافه و پنیر زیاد تا بر غم حاکم غلبه کنه.
بیا بخندیم،
(خنده های پوشش داده شده)
خوشحالی های کوچک با احساسی آکنده از، اگه الان نخندم دیگه گیرم نمیاد.
بیا ما هم احساس خوشبختی کنیم (خودِ خودِ خودمان) به دور از تعلقات ژنی، به دور از حماقت های بی سروته
بیا منطقی احمق باشیم.
بیا احمقانه بخندیم و دست بزنیم و هورااا گویان به نگاه های مرد های جوان سرانه ی ماهانه بدهیم، و احساس خوشبختی کنیم (خوشبختی های دیزاین شده)
بیا بخندیم،
بیا بخندیم تا در ویترین زندگی جای داده شویم.
بیا ما هم بزک کنیم، استایل بگیریم و له له بزنیم، و مخلصانه در خدمت باشیم،
شاید در ویترین زندگی جای گرفتیم.
ولی وجود نداشتن، بین آدم ها، خواستنی تر نیست؟
حالا صدای این ساکسوفون توی گوشم است. خجالت زده ام. رنج کوچک پرهیبتی تازه زاده شده است، یک «رنج الگو».
چهار نت ساکسوفون می روند و می آیند و انگار می خواهند بگویند:« باید مثل ما بود و موزون رنج کشید.»
#تهوع
#ژان_پل_سارتر
رنج الگویی از penderecki در گوشم است، سمفونی N. 2، دلم میخواست مغزم را از مجرای گوش هایم بیرون می کشیدم، آه، دلم، دلم را میگذارم سر جایش بماند.
حرف زدن چیز عجیبیه، یه وقتایی بیشتر از هر چیزی بهش نیاز پیدا میکنم، بیشتر از رابطه های آب دار، بیشتر از غذا، بیشتر از سلام ها و خوبی ها، بیشتر از تحسین ها و کلَپ کلَپ ها. و هر چقدر که کلمه برام با ارزش تر میشه، فرصت حرف زدن برام محدود تر میشه، مکالمه داشتن برام سخت تر میشه و وسواسم تو خرج کردنش بیشتر میشه. دلم برای کلمه رد و بدل کردن و بازی با مغز وقتی تلاش میکنه کانکت شه، به دیگری، به حسِ متقابل،تا ازش کلمه تولید کنه و بوووممم، پاسش بده مغز مقابل، تنگ شده. (دلتنگی برای چیزهایی که کم دارمشان)
لَکان میگفت تاکید بیش از حد بر ایگو، زندگی مارو تباه میکنه اتفاقا، فروید باید ساکت بشه. نزدیکی بیش از حد بر ابژه(شی ء، دیگری، دوزخِ سارتر)، موجب اضطراب است. (درد من هم همین بود) به دلیل اینکه ما در جهانِ دیگری، ثانوی هستیم، همانطور که جهان من ابتدا برای خودم است. و ترس از دوم بودن، ترس از تفاوت معیارها و متر و اندازه های جهان او و جهان من، باعث اضطرابمان است.
اما من ترسم از دست دادنِ دنیای خودم در مواجهه با دیگری ها بود.
درک زیبایی شناسی؟
زیبایی
شناسایی
درک؟
مترها و اندازه ها، زوایا، قوزها، صافی ها، تناسب،
و تعیین شدن ارزش!
و هر آنچه که قابل اندازه گیری نباشد، اصلا وجود ندارد!
گاهی فکر میکنم اگر زیبایی ای ندارم، پس چرا نیاز دارم که زیبا درک بشم، من هم وجود داشته باشم،
دیدم مثل اینه که بگی اونیکه غذا نداره چرا باید گرسنه اش بشه. همینقدر بیخود و دغدغه های سطح پایینی دارم،
همینقدر بیرحمانه، وقتی سوال میشه چرا اون دختررو گذاشت و رفت بعد سالها؟ تو بستر حرفها میشه شنید که خب، اون دختر خوشگلی نبود.
انگار باید من و امثال من هم حواسمونو جمع کنیم اگه کسی نگاهمون نمیکنه، اگه کسی مارو ادامه نمیده، اجازه ندارید حتی سوال کنید، چون برای دوست دختر بودن زیادی زشت اید.
و آره
برای همینه که میخوام ادامه بدم، و یه روز تو صورت همشون داد بزنم که آره، من زنده موندم
بدون عشقی
بدون کسیکه جایی منتظرم باشه
بدون ابراز محبتی
بدون بودنی
بدون هیچ نگاهی که منو ببینه
باید برای بقا بجنگم، ولی دیگه تماشا کردن بسه، عشق یا تجربه ی با کسی بودن و پذیرفته شدن برای کسی مثل من، مثل یه معجزه اس، که هیچ بستری برای وقوعش نیست.
جوونی برای من پر از حسرت داره میگذره، حتی ابتدایی ترین خواسته هام هم طرد میشه، دیگه نون و کار و اینا که حسرت های معیار ان این روزا.
دلم میخواست بدون نگرانی ازینکه الان چه فکری درباره قیافه م میکنه، کنارش بشینم و حرف بزنم و بخندم. اما همیشه بعدی وجود نداشت، چون دختریکه صورت متناسبی نداره، دماغش به قدری بدشکل و قوز داره که نمیشه نادیده اش گرفت، فک بزرگی داره که لب هاش گم شده توش و نمیشه درباره ش خیالپردازی کرد، دستای قوی ای نداره و ناخونای مربعی شکلی داره که حتی نمیتونه درست رنگشون کنه چون کج ان. چشمای ریز و ابروهای کم پشتی داره که قضیه رو تموم میکنه که، بله، این دختر ارزش وقت گذاشتن نداره، چون حتی نمیشه نگاهش کرد.
ولی زنده میمونم، با حسرت هام، به خاطر چیزهاییکه ذره ای حق انتخابی توش نداشتم و زجر کشیدم، و حتی خجالت کشیدم ازینکه من داستانی برای تعریف کردن ندارم، چون کسی حاضر به ساختن داستان با من نبوده، و خوشحال شدم بابت تجربه های شخصی دوستانم، و تو سکوت فقط تلاش کردم زنده بمونم.
زنده میمونم و میرم ازینجا، و برای همشون آرزوی خوشبختی و بهروزی میکنم،
و میرم
میرم و نمیدونم اونجا با خودم چیکار میخوام بکنم، به بعدش فکر نکردم، ولی نمیخوام تماشاگر باشم
میرم که برای خودم بازی کنم، اینبار بازی و من بچینم و برنده رو من تعیین کنم، من میخوام بازی کنم اینبار.
تو تلگرام یه کانالی دیده بودم که محتواش اعلام روزای هفته بود:
امروز چهارشنبه س.
امروز پنجشنبه س.
اونموقع مثل خیلی ها گفتم چه مسخره خب، ولی ته ذهنم یه چیزی بهم میگفت نه یه چیزی داره توش،
امروز که تمام روز منتظر ساعت چهار بودم تا برم کلاس فلسفه و از دست درسا خلاص کنم خودمو(چه خلاصی ای، ملت میرن یه بغلی، یه قدمی، یه سلامی، یه علیکی، منم منتظرم از چاه دربیام برم تو اقیانوس)، وقتی رسیدم اونجا منشی یه نگاه عجیبی بهم انداخت و مجبور شدم خودمو معرفی کنم و بگم که، کلاسه دیگه، بالا، فلسفه، منتهی برا بزرگترا، گفت: فلسفه برا کودکان و که نمیگی؟ گفتم نه، هر چند دلم میخواست همون کلاس و میومدم. خندیدید و گفت، اونکه دیروز بود، امروز پنجشنبه س، دیروز چهارشنبه بود.
من تو طول اون مکالمه، داشتم دنبال کلمه برا اثبات اینکه امروز چهارشنبه س میگشتم، که یادم اومد آباجان سرظهری تعداد تسبیح و یس عصر پنجشنبه رو پرسید ازم.
و من
منِ خسته
منِ همیشگی
در خروج و پیدا کردم و رفتم سمت ماشین، تکرار کنان، امروز پنجشنبه س،
من به اون کانال نیاز دارم.
برنامه درسیم هم یه روز عقب افتاد، هر چند برنامه ای نداشتم، و دوباره تکرار کنان، I hate discipline.
درباره این سایت